جدول جو
جدول جو

معنی درشت خو - جستجوی لغت در جدول جو

درشت خو
تندخو، بدخو، بدخلق
تصویری از درشت خو
تصویر درشت خو
فرهنگ فارسی عمید
درشت خو
(دُ رُ)
درشت خوی. تندخوی. کژ خلق. فظّ. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ملک ما درشت خوست. (کلیله و دمنه). جعثل، دفزک درشتخوو کلان شکم. (منتهی الارب). و رجوع به درشتخوی شود
لغت نامه دهخدا
درشت خو
تندخوی، بدخلق
تصویری از درشت خو
تصویر درشت خو
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زشت خو
تصویر زشت خو
بدخو، بدخلق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درشت خویی
تصویر درشت خویی
تندخویی، بدخویی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درشت گو
تصویر درشت گو
ناسزاگو
فرهنگ فارسی عمید
(دُ رُ خوا / خا)
درشت خوار بودن. صفت و عمل درشت خوار:
بر رغبت آن درشت خواری
کردش به جواب نرم یاری.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(زِ)
زشت خوی. بدخو. کج خلق. (از ناظم الاطباء). که خوی و خلق ناپسند داشته باشد. بداخلاق:
فرستاد پاسخ که این گفتگوی
نزیبد جز از مردم زشتخوی.
فردوسی.
ببردند پیروز را پیش اوی
بدو گفت کای بدتن زشت خوی.
فردوسی.
پرخدویی زشت خویی خیره روئی خربطی.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
شمس المعالی با خصائص مناقب و نفاذ بصیرت او در مصابر عواقب زشتخوی و سائس بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 369).
یکی را زشت خویی داد دشنام
تحمل کرد و گفت ای خوب فرجام.
سعدی (گلستان).
ببرد از پریچهرۀ زشت خوی
زن دیوسیمای خوش طبعگوی.
سعدی (بوستان).
رجوع به زشت و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(دُ رُ سُ خَ)
که به تندی و خشونت سخن گوید. فظّ. (زمخشری) :
سخن ندانم گفتن همی ز تنگدلی
چنین درشت سخن گشته ام به صلح و به جنگ.
فرخی.
سخن نگفتی وچون گفتی سنگ منجنیق بود که در آبگینه خانه انداختی گفت چه کنم مردیم درشت سخن و با صفرای خویش بس نیابم. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(دُ رُ)
کر و ناشنوا. (آنندراج). کودن و کسی که خوب نشنود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُشَ / شِ دَ / دِ)
درشت گوینده. مذوح. (منتهی الارب). و رجوع به درشتگو شود
لغت نامه دهخدا
(دُ رُ)
درشتخو. تندخوی. کژخلق. (ناظم الاطباء). زفت خوی. (یادداشت مرحوم دهخدا). صمکوک. صمکیک. (از منتهی الارب). عتل ّ. (دهار). غطمّش. (منتهی الارب). فظّ. (ترجمان القرآن جرجانی). کظّ. لظّ. هجهاج. (منتهی الارب) :
سخن به لطف و کرم با درشتخوی مگوی
که زنگ خورده نگردد به نرم سوهان پاک.
سعدی.
جرعب، جرعیب، مرد درشتخوی و گول. (منتهی الارب). جعظری، درشتخوی متکبر. جلافه، جلف، درشتخوی و گول گردیدن مرد. جنفط، ناکس درشتخوی. خرشب، ضابط درشتخوی. ضبست نفسه، پلید و درشتخوی شد نفس او. ضمزره، زن درشتخوی. عفشلیل، مرد ثقیل و گران و درشتخوی. عمرّد، مرد درشتخوی توانا. عنظیان، بدزبان درشتخوی. فدامه، گول و درشتخوی شدن. (از منتهی الارب). فظاظه، درشتخوی شدن. (دهار). کعبره، زن درشتخوی. هیجبوس، درشتخوی شتابزده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ تَ /تِ)
درشت گوی. درشت گوینده. خشن. که سخن نه بملایمت گوید. گستاخ. و رجوع به درشت گوی شود
لغت نامه دهخدا
(دُ رُ رو)
درشت روی. درشت صورت، تندخوی. بدخلق، گستاخ
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ / تِ بِ دَ رَ تَ / تِ)
درشت خوارنده. آنکه خوراک های درشت و ناگوار می خورد. رجل جشب المأکل، مرد بدخورش درشت خوار. (ناظم الاطباء) ، جانوری که غذا درشت خورد. (واژه های فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(دُ رُ)
درشت خویی. درشت خو بودن. رجوع به درشت خویی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از درشت گو
تصویر درشت گو
ناسزاگو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درشت خوار
تصویر درشت خوار
جانوری که غذای درشت خورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درشت خویی
تصویر درشت خویی
خشونت
فرهنگ واژه فارسی سره
بداخلاق، بدخلق، تندخو، عصبی
متضاد: خوش خلق
فرهنگ واژه مترادف متضاد